۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

مش رجب و عرق فروشی

مش رجب پكر و ناراحت نشسته بوده تو يك عرق فروشي و همين جور يك ساعت تمام داشته گيلاس عرقشو نگاه مي*كرده. يارو جاهله با خودش ميگه بگذار يكم بخنديم، ميره جلوي مش رجب و گيلاس عرقشو برميداره و لاجرعه ميره بالا. مش رجب اول يك نگاه غمناك به يارو ميكنه، بعد يهو ميزنه زير گريه! جاهله ناراحت ميشه:*ميگه: بابا بيخيال،* شوخي كردم جون حاجي..اصلاً* الان يدونه مَشتي*شو برات ميگيرم، مهمون من! مش رجب در حين هق هق ميگه: نه داداش، تقصير تو نيست. اصلاً* امروز بدترين روز زندگي منه! اولش صبح خواب موندم دير رسيدم سركار،* رئيسم هم بيرونم كرد! *بعد اومدم برگردم خونه، *ديدم ماشينم رو دزد برده! رفتم كلانتري، *گفتن كاريش نمي*تونن بكنن...بعد تاكسي گرفتم رفتم خونه! * يهو ديدم كيف پولم رو گم كردم، *يارو راننده تاكسيه هرچي از دهنش درومد بارم كرد و گاز داد رفت.. ! آخر تصميم گرفتم خودمو بكشم، *كه يهو تو اومدي ليوان سمم رو تا ته خوردي!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر